پس از اَفرینش اَدم خدا گفت به او: نازنینم اَدم.... با تو رازی دارم !.. اندکی پیشتر اَی .. اَدم اَرام و نجیب ، اَمد پیش !!. ... زیر چشمی به خدا می نگریست !.. محو لبخند غم آلود خدا ! .. دلش انگار گریست . نازنینم اَدم!!. ( قطره ای اشک ز چشمان خداوند چکید ) !!!.. یاد من باش ... که بس تنهایم !!. بغض آدم ترکید ، .. گونه هایش لرزید !! به خدا گفت : من به اندازه ی .... من به اندازه ی گلهای بهشت .....نه ... به اندازه عرش ..نه ....نه من به اندازه ی تنهاییت ، ای هستی من ، .. دوستدارت هستم !! اَدم ،.. کوله اش را بر داشت خسته و سخت قدم بر می داشت !... راهی ظلمت پر شور زمین .. زیر لبهای خدا باز شنید ،... نازنینم اَدم !... نه به اندازه ی تنهایی من ... نه به اندازه ی عرش... نه به اندازه ی گلهای بهشت !... که به اندازه یک دانه گندم ، تو فقط یادم باش
بازدید امروز : 209
بازدید دیروز : 3
کل بازدید : 192249
کل یادداشتها ها : 304
گـاهـ? اوقـات آدم ن?ــاز دارد در آغـوش مـرد? غـرق شـود
مـرد? کـه اگـر کسـ? اذ?ـت کـرد قـول دهـد هم?شـان را م?زنـد
مـرد? کـه تـه ر?ـش داشتـه بـاشـد
و لبخنـدش فقـط و فقـط بـرا? تـو باشـد
مـرد? کـه ساعت ها در آغـوشـش لـَم دهـ?
بـدون ا?نکه برود سـراصـل مطلـب
مـرد? کـه گـر?ـه ها?ـت را گـوش کنـد و در خـود حـل کنـد
مـرد? کـه فقـط ?ـک سـر و گـردن بلنـدتـر بـاشـد
مـرد? کـه تـو را بـا دن?ـا عـوض نکنـد
حتـ? اگـر زشـت تـر?ن آدم رو? زم?ـن بـود?
مـرد? کـه مـــــرد بـاشـد ...
مردی که منوچهر باشد.
دوست دارم